من!

من!

من!
من!

من!

من!

.

حد و حدود خودتون و بدونید، برای دیگران هم تعریف کنید. 

به حد و حدود سایرین تجاوز نکنید. محترم باشید، محترم بمانید.

کسی با صمیمیت یه هویی احساس راحتی نمیکنه. لااقل من اینطوری ام. یکی تو لاک خودشه؟ دوست داره تو لاک خودش باشه!

تو جمع نشسته حرف نمیزنه؟ دوست نداره حرف بزنه، یا اصلا حرفی نداره با شما بزنه! کنه نشید! نچسبید! نچسب نباشید!

پی نوشت: بعد 30 سالگی خیلی چیز ها عوض میشه.

یک روز بیمارستان دولتی.

ساعت 8:58 صبح:

برا 9 صبح بهم وقت داده بودن و تاکید کرده بودن دیر نکنی. 2 دقیقه مونده به 9 توی آسانسورم و دارم فکر میکنم چقدر سر وقت رسیدم.در آسانسور باز میشه و 20،15 نفر جلوی در مطب صف کشیدن.به همه شون گفتن 9 صبح اینجا باش و به همه شونم سپردن دیر نکن!


ساعت 9:30 صبح:

از لهجه خانوم مشخصه گیلکیه،داره با رسپشن بحث میکنه. میگه من از کرج کوبیدم اومدم به من وقت بده. دختر سعی داره بهش توضیح بده که اینجا همه چی با وقت قبلی انجام میشه. خانوم مجدد میگه من از کرج اومدم وقت بده و دختر مجددا میگه باید وقت میگرفتی.ده بیست باری این دیالوگ تکرار میشه و ولوم صداها هر بار 10 تا بالاتر میره، دختر زنگ میزنه به حراست و خانوم با نفرین دختر از جلوی باجه فاصله میگیره.


ساعت 10:20:

گوشه ای نشستم و دنبال دلیل تاکید بر راس ساعت 9 و دیر نکن ام.


ساعت 10:30:

آقا 5 اسفند ساعت 8 صبح اینجا باش.

خانوم مریض و بستری کردیم میخوایم عمل کنیم! 5 اسفند ؟؟


ساعت 11:00:

دنبال سرویس بهداشتی میگردم، دوتا در هست و روش نوشتن توالت. داخل در سمت راستی میشم.شیرای آب گرم روشویی و توالت از بیخ کنده شده. شیلنگ و گذاشتن رو شیر، آب شیلنگ قطع نمیشه و آب داره شر شر میریزه رو زمین و میپره آسمون.چنانچه بخوای بری برای قضای حاجت باید به چشم بگیری پاشیدن آب به کفش و شلوار و مانتو.

یادم میوفته اینجا یکی از مجهز ترین بیمارستان های دولتی کشوره. نگاهی به فضای چرک توالت میندازم و بدون هیچ رخدادی میام بیرون.


ساعت 11.30:

آقای محترم گفتم دکتر وقت نداره.اولین جای خالی برای 27 خرداد 97. میخوای بنویسم!

خانوم به ولله ما از کرمانشاه اومدیم برای معالجه.توروخدا یه نفر مارو امروز ببینه...


ساعت 12:15:

از میکروفون اسمم و صدا میزنن. نوبتم رسیده، 9 صبح اینجا باش.دیر نکن!


ساعت 12:40:

سوار آسانسور میشم.کارم تموم شد. با خودم فکر میکنم کجای کار میلنگه؟؟؟

و البته به این هم فکر میکنم که اصلا دوست نداشتم جای اون دختر پشت باجه نوبت دهی باشم...

آسانسور به طبقه همکف رسیده. به سمت خونه حرکت میکنم و بی صبرانه منتظرم روانه بشم سمت بالش و لحافم...

پیرو پست قبلی.

آقا خوشگله هااااا. خوشگل...عشقه..

متولد ماه خودمه، اصلا گل پسر خودمه...

جز قشنگترین اتفاقات و ایضا شیرین ترینشون.

به تاریخ شانزدهم بهمن 96.


گله دارم از دوری...

جشن ازدواج برادرم بود،یکی از بهترین های زندگیم.

روز جشنش تو دلم آشوب بود...به خودم گفتم برو خونه لباس مهمونیت و بپوش، برقص، جشن ازدواج برادرته...

اما اومدم خونه و بغضی که چند روز بود داشت خفه ام میکرد ترکیده و من گریه کردم...به اندازه همه آرزوهام گریه کردم... اندازه غصه ندیدن دامادی عزیزترین کسم...

و ته دلم به تک تک جاده هایی که من و ازش جدا کرده بود لعنت فرستادم...

فردا زایمان خواهرمه...بهترین کسم...همیشه یارو یاورم...

توی تمام نه ماه فقط تونستم عکس هاش و ببینم،

فقط تونستم تقویم و نگاه کنم و روزهارو بشمارم،

فردا گل پسرمون به دنیا میاد و من نیستم... نیستم که پیش خواهرم باشم و عزیز دلم و بغل کنم...

این جاده ها و این دوری حسرت به دلم کرد...

حسرت به دل....

???where is my kalashnikov

واحدم و عوض کردن. کلی ذوق کردم که از دست شلخته بانو و کاراش و حرفاش خلاص شدم. با دل خوش داشتم به سمت میز کار جدیدم پرواااز میکردم که یهو یه سنگ خورد به پرم و افتادم وسط زمین!

و اون سنگ آگاهم کرد که نه خیر! این قصه سر دراز دارد.

دو همکار جدید معتقدند که همه بدند الا خودشون! هیچ کس کار بلد نیست الا خودشون! همه بی کارن الا خودشون!

همه خنگن! و همه بی شعور و عوضی ان الا خودشون!( عین جملشونه به جان عزیزم)

این دو به اصطلاح آدم(بهتره بگیم موجود) من و به شدت نسبت به بشریت نا امید میکنن. امروز دوست داشتم یه کلاشینکف داشتم و میزدم مخش پخش میشد به دیوار!

یکیش که نفرت انگیز تره دیروز منگنه اش و گذاشته روی میز.امروز اومده میبینه ده سانتی متر جابه شده و شروع میکنه:

افغانیه بی شعووور.عوضی عرضه هیچ کاری و نداره. میای میزو تمیز کنی چرا همه چی و میریزی به هم افغانیه نفهم!

و در دل من یکی چنگ میزند، یکی جیغ میکشد، یکی اشک میریزد و یکی میمیرد...

و من بی اراده دنبال کلاشینکفم میگردم!