من!

من!

من!
من!

من!

من!

آخرین پست 96.

یکی میگفت مشکل مکانه نه زمان...

اما من دوست دارم سال بعدم مثل سال قبلم نباشه. به هر طریقی به هر روشی...

سال 96 برای من به قدری بد بود که اصلا دوست ندارم یاداوریش کنم و چیزی بنویسم..انگار دوست داشته باشم فراموش شه.

بگذریم ازش...

تحفه سال جدید برامون پر از آرامش باشه و بس...

و قلبی پر از خوبی...



اکتشافات من!

1.شلخته بانو که اصولا هیچ اعتقادی به استفاده از دستمال کاغذی موقع عطسه کردن و این سوسول بازی ها ندارن، کاشف به عمل آمد که فصل آلرژی شان در حال فرا رسیدن است. و در هر دقیقه 100 تا عطسه مینمایند آبدار و شیرین!

2.همه عالم و آدم در واحد ما میدانند که بنده عید رو نیستم حتی میدیرت محترم چون این درخواست از 3 ماه قبل مطرح شده بود.از واحد اداری اعلام شد تنها یک نفر از هر واحد میتونه کل عید و مرخصی باشه، کاشف به عمل آمد بد دهن بانو فرم مرخصی نوشته برای کل عید و تحویل بخش اداری داده!

3.گربه کوچمون اسمش چنگیزه. خیلی تمیز و شکیل هستن و به هیچ وجه شبیه چناگیز نیستند. امروز رفتم سمتش پرید نشست رو زانوم. کاشف به عمل اومد چنگیزه هست! میگم چنگیز بهش نمیاد!

4.برای تعطیلات عید بلیط سفر گرفتیم از اونجا بریم اونیکی جا. گفتیم از اونجا بگیریم خیلی ارزون تر در میاد تا اینجا. کاشف به عمل اومد هزینه رفتن به اونجا و رسیدن به فرودگاه اونیکی جا از هزینه بلیط مستقیم اینجا گرون تر در میاد! به عبارتی باتیرمیشیخ! (گند زدیم)

5.بدون هیچ مقدمه چینی کاشف به عمل آمد که مجبوریم آخر هفته 15 نفر را مهمانی دهیم! و تصمیم اتخاذ نمودیم من بعد دیگر هیچ جایی مهمان نرفته و گوشه عزلت گزینیم!

تا اکتشافاتی دیگر درود و دو صد بدرود.

کاش همه دلیلش و بدونن.

عمیقا و شدیدا معتقدم که هر کاری بکنی جوابش برمیگرده به خودت. این و به عینه تجربه کردم.برای همین سعی میکنم تا جایی که می شه بد کسی و نخوام، هیچ کس و سرزنش نکنم، هیچ کسی و به عمد آزرده نکنم و پشت سر هیچ کسی حرف ناروا نزنم. چون به طرز فجیعی نتیجه اش برمیگرده مثل پتک میخوره به سرم!

گویا بحث روز زن شده بوده،من اتاق نبودم. روایته همکار س ز گفتن که شوهرا زناشون و نزنن زنا کادو نخواستن و همه خندیدن و تموم شده .اما این برای همکار بد دهن تازه آغاز داستان بود.

ایشان به هرکسی که نزدیکش شد گفت شوهر س ز خانوم کتکش میزنه! و در ادامه چند تا فحش به خانم س ز داد( خانم س ز معاون مالی هستن ) که فلان فلان شده حقشه کتک بخوره و بدبخت تر از اینی که هست بشه!

و من در تمام کمد ها و لای تمام زونکن ها دنبال کلاشینکوف معروفم میگشتم ولی چه سود که پیدا نشد...

امروز همکار بد دهن اومد با چشمان گریان! ملت پرسیدن همکار بد دهن چه شده؟!

فرمودند تصادف کردم، یه تاکسی زد به ماشینم، در ماشینم رفت تو، و در امتداد گریه گفت افسر من و مقصر نوشت و خوب چون نمیدونه از کجا میخوره چند تا فحش به راننده تاکسی و چند تا فحش به افسر و در انتها چند تا فحش به خانوم س ز نثار کرد که باعت عدم تمرکز ایشون میشه!

خلاصه نیت از این حرفا اینه که کاش بدونیم از کجا میخوریم و ریشه این درد و سختی و گریه از کجاست، کی و کجا و چه طور دل کسی و شکوندیم که امروز این شده روزمون...

بریم سراغش بگیم ببخشید. یا نمیتونیم،عمیقا بفهمیم که اشتباه کردیم...

بازم میگم دو دستی مراقب خوبیهاتون باشین.آدمای وحشتناک دورمون زیادن.

والسلام.

حکایت تی شرت خال خالی.

عارضم خدمتتون که شب چله بود و اولین چله ما محسوب میشد. تا خود ظهر خبری نشد و از آنجایی که فرداش مهمان بودیم خانه خه شین جان با خودمان هی میگفتیم قراره اونجا سوپریز شیم آمااا. شب میم شین جان زنگ زد و گفت بپرید منزل ما زووود.

و ما با کلی ابر رنگی در فرق سر پریدیم منزل میم شین جان.

اوشان بعد کلی خنده های قوقولی مقولی پاشدند و یک سینی آوردند که داخلش دوتا شی کادو پیچ شده به چشم میخورد.یکیش نصیب ما شد یکیش نصیب همسر جان.

داخل نصیب ما مصیبتی بود که بر سرمان آوار شد و تا خود امروز هم از سرم بلند نشده آجر پاره هاش!

سهم ما یک تی شرت سایز 1 بود و سهم همسر یک جفت جوراب!

این بود چکیده اولین چله من!

دیگه نمیگم بعدش چه بر سر روح لطیف من گذشت...

با خودم گفتم دیگه رها کن...(البته ناگفته نماند که پریشان خیلی کمکم کرد تا رها کنم, دمش جیز) 

گذشت و گذشت شد شب میلاد بنده. خه شین جان برای تولدمان یک شومیز زیبا که از قضا سایزمان بود هدیه دادند و از انجایی که خوبند(جدی میگماااا خوبه) داخل اتاق یواشکی بهم گفت. تی شرتی که میم داده بهت انگار اندازه ات نیست.ها؟ گفتم آخ خه شین جان ! من رها کرده بودم ولش کن. وی گفت بیا بدیم بهش بگیم ببره سایزش و عوض کنه خوب.ما گفتیم تو بگو ما خجلیم.

وی گفت میم جان آن تی شرت معروف برای این بیچاره کوچک است میتوانی ببری یک سایز بزرگترش و بگیری؟

میم شین جان به بنده فرمودند: کوچیکه برات؟ گفتم بلی. گفت نمیتونی بفروشی به همکارات؟

و من همانا یاد پریشان افتادم و توی دلم گفتم رها کن... رها کن...

و خیلی ریلکس گفتم نه، نگهش میدارم یادگاری. میم شین که اصلا نیت نداشت بگذارد  من به رها کردنم ادامه بدهم گفت: وااا چرا؟! مگه تی شرتم یادگاری نگه میدارن؟!

بنده در حالی که ته دلم 100 بار در ثانیه تکرار میکردم رها کن، رها کن، گفتم نگهش میدارم سر مناسبتی میدم به دختر الف خانوم (از فک و فامیل میم شین) . میم شین گفت آره! فکر خوبیه! من چند بار دست خالی رفتم باغ الف خانوم! بنده همین طور که در حال تکرار ذکر رها کن رها کن بودم با لبخندی مکالمه رو پایان دادم.

چنانچه خیال می کنین آوار تی شرت خال خالی تمام شد سخت در اشتباهین.

میم شین نیت کرد بره شهرستان و با بنده تماس گرفت و گفت: من خیلی فکر کردم! تو اگه اون تی شرت و به دختر الف خانوم بدی و طی مراسمی وی بپوشه و یه موقع ف خانوم بفهمه تو به دختر الف خانوم کادو دادی و به پسر اون چیزی ندادی ناراحت میشه! چه بهتر شما آن تی شرت را بدهی به من چرا که من آن را از شهرستان خریداری نموده بودن در فصل تابستان!! بدهید ببرم به فروشنده پس بدم یک سایز بزرگترش و بگیرم.

بنده با تکرار ذکر معروف گفتم مشکلی نیست میارم براتون.

فکر میکنید ختم به خیر شد؟! نخیر عزیز دلم!

رسید تاریخ سفر به شهرستان و میم شین تماس گرفتند که من فکر کردم! احتمال اینکه الان از اون تی شرت مونده باشه کمه.شما آن تی شرت و بده به من پس بدم برای خودم مدادی رژی چیزی بخرم! من پول تی شرت و میدم به تو برو برای خودت یک تی شرت بخر!

و بنده ته دلم در حال زمزمه انواع و اقسام دعاها بودم برای رهایی از این تی شرت خال خالی!

خلاصه میم شین آمد و چندرغاز گذاشت کف دست ما و گرفت برو تی شرت بخر! و ما از آنجایی که چند وقتی بود دلمان میخواست یک فروند رینگ بخریم  و برای خودمان پول جمع کرده بودیم و زبانمان لال میشدکه در آن لحظه گفتیم میزارم روی پول هام برم رینگ بخرم.

و آما نتیجه چه شد؟! حدس میزنید؟

میم شین خودش را در خرید آن رینگ سهیم دانسته و این مهم را به زمین و زمان اعلام نمودند!

و اینگونه بود که بر اساس قانون نیوتن آوار نه ایجاد میشود و نه از بین می رود، بلکه از تی شرت خال خالی به انگشتر رینگ انتقال می یابد.


پی نوشت یک: رسما شدم میرزا نوروز و کفشهاش!

پی نوشت دو: برای پی بردن به معانی میم شین و خه شین و از این قبیل کلمات رجوع شود به دایره المعارف پریشان.

پی نوشت سه: هی میگه رها کن! بیا!

احتیاط کنید که خوب بمونید.

شده  تو زندگیت با آدم های بد مواجه بشی؟ آدم هایی که به هیچ وجه نخوای نزدیکت باشن؟ انقدر بد باشن که بترسی ازشون، که کاراشون، که حرفاشون تو مخیله ات نگنجه، با خودت بگی ای وای من...

من دیدم همچین آدم هایی و خیلی هم دیدم.

اما نه به شدت این اواخر!

میدونین شهرهای کوچیک کم حاشیه ترن، بهترن،آروم ترن، مردمش معصوم ترن، هرچی شهر بزرگتر میشه آدماش رنگارنگ ترن، انگار اون معصومیت از بین میره و قساوت قلب بیشتر میشه، انگار شهر و دود و شلوغیش می بلعه صداقت و راستی آدم ها رو. میدونین دوستان خیلی سخته دووم آوردن مقابل این غول بزرگ.سخته مبارزه باهاش و سخته سفت چسبیدن خوبیهات که مبادا به تاراج بره...

اینجا آدم هایی دیدم که به عمرم ندیده بودم.آدم های عجیب و به غایت دل چرکین.

میدونین گاهی دلم میگیره از این حجم بدی. با خودم کلنجار میرم...فکر میکنم...غرق میشم...اما هیچ دلیلی پیدا نمیکنم.

هیچ منطقی... راستی آدم های بد احساس میکنن خوبن! دیدین؟ مثل دیوانه ای که احساس میکنه بقیه دیوانه ان!

پی نوشت: دوست داشتم توی یه ده کوچیک معلم بودم، توی یه ده دور...خیلی دور...خودم بودم که کلی بچه معصوم....