من!

من!

من!
من!

من!

من!

تصمیم شکن.

به والله که من تصمیم گرفته بودم دیگه چیزی ننویسم راجع بهش ولی امروز خودش مجبورم کرد!

آقا داستان از اونجایی شروع شد که ما رفتیم مسافرت و یک مسیر بسیااار طولانی. و همین مسیر بسیااار طولانی رم برگشتیم!

فک کنید 3.30 صبح بیدار شده بودیم و ساعت 8 عصر به دیار خودمون رسیدیم. و در طی این مسیر جز ساندویچک هایی که در هواپیما بهمون دادن نه چیزی خوردیم و نه فرصت داشتیم چیزی بخوریم.خلاصه نزدیکی های دیار بودیم و سر دوراهی که برویم خانه میم من یا میم شین که شوهر زنگ زد به میم شین که ما داریم میرسیم و اوشان گفت ما مهمانیم! کلید دارید خودتان دیگه.بروید خانه ما ، ما هم میاییم! ما گفتیم لابد دیگی دیگچه ای چیزی بار گذاشته اند و رفتیم خانه آنها ولی جز تکه نانی خشک چیزی در برهوت یخچال یافت نشد! و از آنجایی که از شدت گشنگی رو به موت بودیم زنگ زدیم به میم من که چه خبر؟ وی گفت شام پخته ام کی میرسید؟! و ما پناه بردیم به خانه میم من.

این داستان و همینجا نگهش دارید!

میم شین داره خونش و بازسازی میکنه، رنگ و کاغذ و پارکت و...

گفتیم لعنت بر دل سیاه شیطان! نخوابید تو اون خونه بیایید منزل ما. و همی طعام پختندی و صبحانه آماده کردندی به مدت 3 شبانه روز. شد روز چهارم و مصادف با درد کمر بنده.میم شین گفت ما امشب خسته ایم همینجا خونه خودمون میخوابیم. گفتیم پس ما شام میپزیم و میاریم. با قامتی خمیده همانا شام پختندی و بردندی. و آمااااااا. تا اینجا میگفتم لعنت بر دل سیاه شیطون. ولش کن. تو نیکی میکن دان ذات دان!

سر شام پ شین طبق معمول شروع کرد به تعریف از دستپخت بنده بعد چند بار گفتن میم شین بی مقدمه و بی ربط گفت آره چند بار هم میم(دخترش) اینجوری غذا پخته آورده دستش درد نکنه! و من لبخندی زده و به بشقابم چشم دوختم!

شوهر جان که فهمید گویا استثنا بنده ناراحت شده ام دیگه نگفت بیایید خانه ما . به خیال خودش گذاشت 2 روز بگذره تا آبها از آسیاب بیوفته. درست هم فکر کرده بود! امروز گفت شب بگیم مامان اینا بیان؟ گفتم باشه. برای تلطیف شدن فضا گفت تو زنگ بزن منم غذا از بیرون میگیرم. گفتم لعنت بر دل سیاه شیطان...

در مسیر برگشت از سر کار به منزل بهش زنگ زدم، بعد صحبت های روتین گفتم شب بیایید منتظریم. اوشان میدانید چه فرمودند؟! نمیدانید؟!

فرمودند نه ما نمیاییم تو برو خونه چیزی درست کن شما بیایید!!!!!!

به همین برکت قسم دقیقا همین و گفت!

بنده که در صفت حاضر جوابی به مادرم رفته ام و پس از گذشت چند ساعت وبعد کلی آنالیز جواب مناسب به ذهنم میرسد، کمی مکث کرده و گفتم باشه با شوهر نگون بختم صحبت کنم بهتون خبر میدم.

و در حالی که پاهایمان سست شده بود زنگ زدیم به شوهر که میم ات گفت ما خسته ایم نمیاییم خدافظ!

و چون باز لعنت بر دل سیاه شیطان مرا رها نکرد،دوباره زنگ زدم که ببین اگه شام ندارن سر راحت چیزی بخر ببر خدافظ!

و به همین باران قسم نمیدانم کجای کار اشتباه است...

آیا نباید نیکی کن و در دجله انداز؟

آیا نباید لعنت بر دل سیاه شیطان؟

آیا باید بی خیال؟

آیا باید بی اهمیت؟

اووووووف....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد