هیچ وقت نمیتونستم با ماهی به عنوان حیوون خونگی ارتباط برقرار کنم. که چی که همش تو یه وجب جا بری اینور اونور و هیچ حسی هم نسبت به آدم نداشته باشی. نه بشه نوازشت کرد نه بشه بغلت کرد.
چند ماه قبل بنا به اصرار همسر رفتیم و یه تنگ گرفتیم، چمنکاریش کردیم و ۴ تا زبرا انداختیم توش. با خودمگفتم با بزرگاتون که ارتباط برقرار نمیکردم چه برسه به شما فسقلی ها!
چند هفته اول همسر بهشون میرسید ولی بعد ولشون کرد و افتادن گردن من!
درسته دوستشون نداشتم ولی نمیتونستم ببینم آبشون کثیفه یا گشنه شونه.
چند هفته قبل رفتم سر تنگ و دیدم یکیشون نیس! به همسر گفتم اینا چرا سه تان؟ همسر بعد بررسی متوجه شد یکیشون مرده و چسبیده به سنگهای کف تنگ. با یه چوب باریک ورش داشت و انداختش سطل زباله!
دیروز رفتم بهشون غذا بدم دیدم ئه! اینا چرا دوتان؟
به همسر گفتم اینا دوتانچرا؟ گفت لابد یکیشون مرده با اون چوب باریکه بگردی پیداش میکنی!
با خودم گفتم حالا چه کاریه چوب باریکه این وسط بخوره به فرق سرش ، بزا آبشون و عوض کنم جنازه هم خودش میره تو فاضلاب.
دوتا زبرای زنده رو با ملاقه ورداشتم انداختم تو آب تمیز.
آب تنگ و خالی کردم تو سینگ، دریچه خروجی سینک و گذاشتم تا پر شه که بتونم سنگ های ریز تنگ و بریزم اونجا و بشورم.
تنگ و خالی کردم تو سینکی که تا نصفه پر آب شده بود،
رومو برگردونم تا تاید بریزم تو سینکدیدم یه زبرای کوچیک قرمز داره اون تو برا خودش میچرخه!
صورتم و بردم نزدیک سینک، خودش بود! زنده!
آروم با دستم ورش داشتم و انداختمش پیش دوتای دیگه،
سنگهارو شستم و خونشون و مرتب کردم، براشون غذا ریختم.
همش بهش فکر میکردمکه اگه تکون نمیخورد، اگه خودی نشون نمی داد،اگه ساکت لابه لای سنگ ها می شست، الان زنده نبود.
اون ماهی زبرا کوچولوئه بد جور حالم و خوب کرد، بد جور.