سال 1387 بود که یکی از هم دانشگاهی های وبلاگ نویسمون بهم گفت برو وبلاگ بنویس!(اون موقع ها چون زیاد کتاب میخوندم و قشنگ نطق می نمودم ملت گمان میکردن چه خبره حالا!)
بگذریم...ها...کجا بودیم؟!
آهان! گفت برو وبلاگ بنویس و چون بنده متوهم بودم که خیلی آگاهم و ملت بسی نا آگاهن با لحن عاقل اندر سفیهی گفتم:نه! هنوز به اون مرحله نرسیدم که بتونم چیزی بنویسم!(اشاره به اینکه شما که وبلاگ مینوسین دور از جان خواننده گرام چرت و پرت مینویسین!)
از خدایی که نمیدانم کجاست پنهان نیست از شما چه پنهان از اون موقع به بعد دیگر هرگز به اون مرحله فوق الذکر نرسیدم که هیچ،کلی هم دنده عقب رفتم و چون گواهی نامه رانندگی ندارم با کوبیدن خود به در و دیوار و تیر برق و غیره با نهایت سرعت به منتها علیه بی راهه های تاریک نزول نمودم!
خلاصه ما رفتیم پی کار خودمون و کلی خوش می گذشت، رفیق داشتیم،کار داشتیم،کتاب بود، موسیقی و فیلم بود، ورزشم میکردیم حتی! تفریح بود و بسی فارغ بودیم و میزان قابل توجهی گل و بلبل، تا......
رسیدم به امروز که از صدقه سری آغاز زندگی بسیار قند جدیدم دچار خفه خان (تلفیقی از خفگان و خفه خون) شدم و دیدم یا خدا(که نمیدانم کجاست) نه رفیقی، نه شفیقی، نه حال خوشی ، نه تفریحی و نه گلی و نه بلبلی، و در نهایت با بستن بارو بندیل سرازیر شدم اینجا( با تاخیر تقریبی 9 ساله)
فلذا امروز از این تیریبون یکبار برای همیشه اعلام میدارم که نوشته های اینجانت اکثرا با تم غر،شکوه و شکلایت از زمین و زمان و شهر و دیار گم شده و شهر و دیار نو و مردم هر دو دیار وغیره خواهد بود!
پس اگر خاطر مبارکتان مکدر شد بدون نثار الفاظ رکیک به بزرگواری خودتان ببخشید و اینا!
با نهایت سپاس