مامانم پیشمه، همه چی آرومه...
مثل اون فیلم ها که کشتی دچار طوفان میشه، بادبان هاش میشکنه و آب وارد عرشه کشتی میشه، همه ملوان ها در تلاطم هستن،ناخدا از بالا داد میکشه بادبانهارو بکشید و موج هایی که وحشیانه کشتی و بالا پائین میکنن و سیاهی دریا و سیاهی شب و بارون وحشتناک و بی رحم، گهگاهی هم رعد و برق های شدید...
و فرداش....
آفتاب میزنه، مرغابی های سفید بال، آواز خوان ،روی کشتی پرواز میکنن، انعکاس آفتاب افتاده روی دریا و یک مسیر طویل سفید روی آب ایجاد کرده، همه جا ساکته...
ملوان ها و ناخدا خسته هر کدوم گوشه ای افتادن، بعضی ها زخمی شدن، بادبانهای کشتی شکسته و همه جای عرشه کشتی تا بالای مچ پا آب هست....هوا آرومه...به حالت بسیار عجیب ..
کسی نمیخواد راجع به طوفان دیروز حرف بزنه، همه دوست دادن ساعت ها بخوابن و چیزی نگن...
ساعت ها روز باشه و ساعت ها سکوت و صدای مرغابی و آفتاب....
مامانم اومده و از وقتی اومده ساعت ها روزه و آفتاب....