من!

من!

من!
من!

من!

من!

هجدهم دی ماه

صبحت بخیر عزیزم...

تولدت مبارک مهربون من،

تولدت مبارک عزیز من،

تولدت مبارک همدم،همراه،صبور،خندون...

تولدت مبارک رنجور من،

تولدت مبارک غم زده،

تولدت مبارک...


پی نوشت: هفتمین هجده دی نبودنت سیاهه سیاه...

بی عنوان

خبر مرگ احمد خبر عجیبی بود...

دوست نداشتم بشنوم احمد مرده، راستش باورم نمیشه که احمد مرده، مردن برای کسی مثل احمد شاید خیلی دردناک باشه...

میخوام بنویسم ازش ولی نمیتونم...نمیدونم چرا...

شاید چون نباید به احمد فکر کرد، ولی من چند ماه قبل براش ایمیل فرستادم، گفتم امیدوارم حالت خوب باشه احمد..

ولی از احمد خبری نشد،دلگیر شدم بی دلیل!

یه روز سرد زمستانی که برف باریده بود با احمد تو خیابونها قدم زدم و باهاش حرف زدم . اون خیلی شنونده خوبی بود، گاهی آروم آروم میخندید و بر میگشت و بهم نگاه میکرد، میگفت سخت می گیری هاااا...

سر خداحافظی دست کرد از کوله پشتیش یه کتاب شعر در آورد و بهم گفت این اولین هدیه ای هست که به یکی میدم، لبخند زدم و ازش تشکر کردم.برگشتم خونه و بهش مسیج زدم که چرا اسمت و ننوشتی؟ گفت این یکی و عادت ندارم..

احمد شاعرانه بود و عاشقانه...

خیلی من و من کرد تا بتونه بهم بگه که احمد مرده، پرسیدم دلیلیش؟ گفت مریض بود. گفت میخوای عکسش و برات بفرستم؟

نیازی به دیدن عکسش نبود، احمد تو ذهن من نقش بسته بود، بعد گذشت ده سال انگار همین دیروز دیده بودمش.

گفتم آره بفرست.دیدمش،لبخند زدم،احمد دوست داشتنی...

من بیست و یکی دو سالم بود و شور و شوق بچگی داشتم، احمد جا افتاده تر بود. همین جا افتادگیش من و شیفته خودش کرد و همین شور و شوقم احمد و شیفته من... 

یه روز بهم گفت معشوق من میشی؟ و من بال درآوردم از این همه لطافت، از این همه قشنگی.‌.. 

معشوق احمد بودن بهترین و زیباترین و ناب ترین حس دنیا میتونست باشه..

سومین کتابی که از احمد گرفتم به مناسبت تولدم بود‌، صفحه اول کتاب برام نوشته بود برای عزیز دلم، تولدت مبارک...

ترک عادتش برام خیلی با ارزش بود.

احمد ، مرد دوست داشتنی من،باور اینکه نیستی سخته...

روزی که از روی نیمکت با چشم خیس بلند شدی و گفتی دیگه برو خونتون،باوجود تمام دوست داشتنت به قدری ظریف شرح دلایل داده بودی تا قبول کنم که باید برم و پشت سرمم نگاه نکنم.رفتم ولی سخت گذشت تمام روزها و ماه ها و سالها...

احمد شاید هیچ کس تورو طوری که من دیدم و شناختم نشناخت.

تو برای همه مردی سخت،جامعه شناسی با علم،انسان شریفی که میخواند و مینوشت و میفهمید و درد میکشید و هرگز ساکت نمی نشست بودی ولی برا من احمد عاشق دوست داشتنی...

روحت.....

پی نوشت:سالها بعد من ازدواج کردم و روی کارت عروسیم شعری و نوشتم که تو برام میخوندیش.

تی نویشت:نکته پایان.


شب چله خود را چگونه گذراندیم.

از قدیم میگن این شب خیلی درازه و صبح نمیشه، و باید تا صبحش بشینی و شب زنده داری کنی. آما این آئین کهن در طول سالیان دراز به جهت 8 صبح سرکار بودن، کم کم منسوخ شده و تایم شب زنده داری به نهایت ساعت 11 یا 12 شب رسیده است.

آمااااا اینجانب جهت احیاء این آئین کهن اقدامی جدی ، به شکل زیر انجام دادم:

12 شب روانه تخت گرم و نرم خویشتن شدیم ولیکن به جهت حلول فصل مبارک زمستان تا خود 1 نصف شب لرزیدیم. ساعت 1 گفتیم بزار بریم یه لباس گرمی تنمان کنیم.

همینطور که به سمت در خروجی در حال حرکت بودیم به دلیل تاریکی هوا و فضا تیغه دیوار را ندیده و با صورت وارد تیغه دیوار شدیم!

چشم، ابرو و گونه راست صورتمان باد نموده،ورم کرده و کبود گشت!

 فلذا به جهت درد شدید آئین کهن را احیاء کرده و تا خود صبح کمپرسور یخ به صورت چله را زنده نگه داشتیم!

پی نوشت: کورم!