من!

من!

من!
من!

من!

من!

روابط اجباری

اخیرا نمیرم سر کار و این خیلی بده! شدیدا توصیه میکنم برین سر کار! از هر بعد بهش نگاه کنی ضایع است!

درسته چند روز اول میخوابی تا لنگ ظهر ولی دیگه چه قدر خوابیدن تا لنگ ظهر میتونه ارضات کنه؟

اینم بگم بازده من تو زمان کارمندیم خیلی بیشتر بود تا الان.الان پر زمان خالی ام اما یک فروند بشر تنبل تن لش میباشم!

ها! اینا اصلا نبود اون چیزی که میخواستم بگم.

راستش اخیرا خیلی ازش بدم‌میاد! نمیدونم‌چرا! ولی واقعا حالم پیشش بده. کاملا درک میکنم‌که اونم حالش پیش من بده.

البته میدونم چرا! این حس از روزهای آخر اسفند ماه شروع شد.

ناگفته نماند که همسر عزیز هم دامن زد به این احساسات بدم با کارهای ناخواسته اش.

همسر مدام بهم میگفت برو باهاش بیرون، برو اونجا، بیاد اینجا.

ولی راستش هیچ خوشم نمیومد ببینمش.

تا دیروز که علی رغم میل باطنیم دو ساعتی باهاش رفتم بیرون.

خواستم دور کنم این حس و از خودم اما راستش و بخواین اصلا  موفق نشدم! خوشم نمیاد ازش که هیچ، تازه فهمیدم ازش بدمم میاد!

به قول یکی از دوستام نمیشه کاریش کرد!

نمیشه ندیدش، نمیشه نباشه، نمیشه ترکش کرد و همه این نمیشه ها خیلی اوضاع و بد میکنه.

به نظرم روابطی که نشه تمومش کرد اسمش رابطه نیس جبره.

و جبر هاهمیشه برای من دردناک و غیر قابل قبول بودند.

رابطه رو باید بشه ول کرد وقتی آزارت میده.

برای مثال یکی از روابط قدیمیم که خیلی سعی به حفظش داشتم و رها کردم. چرا؟ چون خسته شدم از اینکه مدام به طرف مقابل بگم چی شده؟ چرا ناراحتی؟ خسته شدم از اینکه باید مدام شرایط و اوضاع و براش شرح بدم تا بفهمه فرق کرده اوضاع زندگیم.خسته شدم از اینکه نگران از دست دادنش باشم.

ولش کردم، راحت!

کاش میشد این یکی و هم ولش کرد...

پی نوشت : شخص مورد نظر میم شین می باشند.

نقش هایی که فراموش نمیشن

بچه بودیم، خیلی بچه، ظهر که میشد صداش از کوچه میومد، آاای ساقیز آلااان. مامان تا صداش و میشنید بهمون پول میداد و میگفت برین ازش آدامس بخرین، می دوئیدیم تو کوچه، تا وسطای کوچه رفته بود، میرفتیم سمتش، پیر بود، با یک دست کت و شلوار نوک مدادی کهنه،چشماش همیشه بسته بود، یک دستش عصا  و یک دستش یه کیسه پلاستیکی مشکی، میگفتیم آدامس میخوایم.اول دست میکرد از کیسه اش و چند تا آدامس میذاشت کف دستمون، بعد پول و میگرفت و میرفت،

پیرمرد آدامس فروش جز لاینفک خاطرات بچگی من بود.

سالها بعد با مامان تو پیاده رو نزدیک خونه قدیمیمون دیدمش، پیر شده بود و فرتوت، با همون کت و شلوار نوک مدادی، عصا بدست، انگار نای حرف زدن نداشته باشه خیلی آروم میگفت: آاای ساقیز آلاان...

نگاهی به مامان انداختم، مثل قدیما دست کرد از کیفش بهم پول داد و گفت برو ازش آدامس بخر...

رفتم سمتش، گفتم حاجی آدامس میخوام، داری؟

از ته کیسه پلاستیکی مشکیش دوتا آدامس درآورد و داد بهم، پول و گرفت و رفت..

یک سال بعد اون ماجرا مامان بهم گفت اعلامیه فوتش و رو دیوار دیده، هیچ وقت ازش نپرسیدم اسمش چی بود‌، دوست نداشتم کسی جایگزین نقش پیرمرد آدامس فروش زندگی من بشه.

پیرمرد نابینای شریفی که پول نمیگرفت مگر در ازای فروش آدامس..

پی نوشت:آی ساقیز آلان معادل فارسیش میشه :  کی آدامس میخواد؟