من!

من!

من!
من!

من!

من!

نرود میخ آهنین در سنگ!

نرود آقا نرود. نکوب عزیز دل نکوب. نرود میخ آهنین و فولادین و نانو در سنگ!

پی نوشت:همکار شلخته

شلخته بانو و گشنگی!

بنده مثل یک انسان بسیااار نرمال پشت میز خود در حال فعالیت میباشم که یک هو از پشت سرم خم میشه روی شونم و دستش و دراز میکنه و میگه:

ببین خانوم همکار من خیلی گشنمه از این بیسکوئیت هات ورمیدارم. و در موازات اطلاع رسانیش دست میکنه تو پاکت ساقه طلایی!

من چیزی فراتر از هیچ....من سر...من دیوار...من تاخ!

شلخته بانو و کوبیدن سر به دیوار!

با فراغت خاطر از سرویس بهداشتی روانه اتاق کار خویش بودیم و بسیار با کلاس یک فروند دستمال کاغذی در دست به آرامی داشتیم دستان نازمان را خشک میکردیم که....

اوشان:خانوم همکار؟

من:بلی؟

اوشان: از تو کیفت کرم ورداشتم زدم به دستام!

من هیچ...من نگاه....من محو شدن در افق...من سر...من دیوار...من تاخ!

پی نوشت: دو هفته اس اومده هاااا! دختره یه.....


همکار جدید ملقب به شلخته بانو

همکار جدید داریم! از خصایصش بگم؟ همین الان!

اوشان همیشه در حال آخ و اوخ کردن میباشند.می نشینه آخ! بلند میشه اوخ! و یک ریز صدای خارت دماغ مبارک را در می آره!

همکار جدیدمان بسیار شلخته میباشن،یعنی شلختگی مثل چسب چسبیده به سر و صورت و لباسش تا جایی که یکبار دیگر طاقت من طاق شد و گفتم خانوم همکار جان مادرت مقنعه ات و درست کن! 

وی دارای سبیل های بسیاد طویل میباشد و همیشه موهای چربش از زیر شیروانی مقنعه اش میزنه بیرون!

خلاصه که جونم براتون بگه وی بسیار بی اجازه هستن .مثلا در حین اینکه بنده مشغول کارم عین مجید دلبندم دست خویش را از آن سوی میز دراز کرده وبدون رخصت ماشین حساب بنده را از جلو چشمم برداشته و میرود و این کار با خودکار و مداد سایر ملزومات اداری بنده نیز انجام میشود!

خلاصه! اون روز همکار عزیزمون آمد با یک کیسه پلاستیک عمیقا کثیف و ژولیده که درونش ده دوازده تایی شکلات بود و آورد بهمون تعارف کرد که بفرمائید، اول خواستیم نفرمائیم بعد دیدیم ناراحت میشن و فرمودیم و از اونجایی که هر کدوم توی کاغذ کارخونه پیچیده شده بود گفتیم دیگه درونش که نمیتونه کثیف باشه.عارضم خدمتتون که بعد اندی گفتیم بزار میل کنیم دیگه!

تا ورق شکلات و باز کردیم با یک فروند شکلات گاز زده مواجه شدیم! و همونجا بود که کل معده و روده و دل و قلوه و سایر امعا و احشامان آمد دهانمان!

پی نوشت: شلخته هاااااا یه چی گفتم یه چی شنیدین!

پی پی نوشت: دلم پره بازم مینویسم ازش!


22 آبان ماه

356 روز قبل بود که تصمیم گرفتم برگردم ایران.

وقتی از برادرم جدا شدم و تنها توی گیت منتظر هواپیما بودم انگار یکی داشت به زور هلم میداد.با خودم میگفتم چرا داری برمیگردی؟! باورت میشه!؟ داری برمیگردی!!! اصلا چرا اومدی وقتی میخواستی برگردی...باز برمیگردی به اون شهر، به اون آدما، یکی داشت بدجور میزد تو ذوقم.

با خودم میگفتم نه! دارم میرم سمت زندگیم، سمت انتخابم، سمت پدر و مادرم...دارم دوباره شروع میکنم،اما...من دوست نداشتم برگردم،اصلا دوست نداشتم برگردم!

تصور اون شهر، اون محله، اون آدما،

نمیخواستم برگردم...من دل کنده بودم و چه سخت دل کنده بودم.

ذره ذره تموم شدم و دل کندم،از همه چی و از همه کس.ماه ها طول کشید تا تموم شه تا بتونم با خنده بارو بندیلم و ببندم و بگم من دارم میرم از این شهر! اون موقع هم انتخاب کرده بودم و من چه سست اراده ام دوستان!

وقتی سوار هواپیما شدم  و با مامان و بابا خدافظی کردم خندیدم، اون موقع ها سر هر خدافظی میخندیدم چون دل کنده بودم و این تصمیم من بود.هواپیما که بلند شد و از اون بالا چراغهای شهرو دیدم که دارن ازم دور میشن انگار تمام اون دل کندن ها ریخت توی قلبم، بغضم ترکید و گریه کردم...برای همه کسایی که دیگه نمیتونستم ببینمشون، برای مامان و بابا که چه بیرحمانه تنهاشون گذاشتم، برای خودم و همه تکه تکه وجودم لابلای اون شهر...تا خود مقصد گریه کردم...اما فرداش این زندگی من بود وباید به ازای همه چیزهایی که پا روشون گذاشتم تلاش میکردم اما...

نکردم! میدونین دوستان تلاش کردن سخته! و من ترجیح دادم دوباره انتخاب کنم! چه قدر مسخره و مضحک!

به مثال یک موجود ضعیف که توان روبرو شدن با واقعیت و نداره، توان مقابله با مشکلات و نداره، نای تلاش کردن نداره، تصمیم گرفتم راه راحت تر و انتخاب کنم. انتخابی که منجر به برگشتنم شد و من طی یک روند سخت خودم و به بازی گرفتم! نمیدونم شاید محک دل بریدن بود، امتحان سخت بودم، اما هیچ وقت نتونستم جوابی برای خودم پیدا کنم...امروز دقیقا یک سال از اون روز میگذره...روزی که بلیت برگشتنم و به دست گرفتم و برگشتم...