من!

من!

من!
من!

من!

من!

آرامش بعد طوفان

مامانم پیشمه، همه چی آرومه...

مثل اون فیلم ها که کشتی دچار طوفان میشه، بادبان هاش میشکنه و آب وارد عرشه کشتی میشه، همه ملوان ها در تلاطم هستن،ناخدا از بالا داد میکشه بادبانهارو بکشید و موج هایی که وحشیانه کشتی و بالا پائین میکنن و سیاهی دریا و سیاهی شب و بارون وحشتناک و بی رحم، گهگاهی هم رعد و برق های شدید...

و فرداش....

 آفتاب میزنه، مرغابی های سفید بال، آواز خوان ،روی کشتی پرواز میکنن، انعکاس آفتاب افتاده روی دریا و یک مسیر طویل سفید روی آب ایجاد کرده، همه جا ساکته...

ملوان ها و ناخدا خسته هر کدوم گوشه ای افتادن، بعضی ها زخمی شدن، بادبانهای کشتی شکسته و همه جای عرشه کشتی تا بالای مچ پا آب هست....هوا آرومه...به حالت بسیار عجیب ..

کسی نمیخواد راجع به طوفان دیروز حرف بزنه، همه دوست دادن ساعت ها بخوابن و چیزی نگن...

ساعت ها روز باشه و ساعت ها سکوت و صدای مرغابی و آفتاب....

مامانم اومده و از وقتی اومده ساعت ها روزه و آفتاب....

مامانم

اولین هوای پائیزی و دارم تجربه میکنم تو این شهر...

پارسال این موقع ها تو یه شهر دیگه پائیز و سر کردم و گاهی فکر میکنم کاش هرگز برنمیگشتم...

حال کالبد شکافی ندارم...مهم نیست...

پائیز و همیشه دوست داشتم...مدام به ساعتم نگاه میکنم تا ببینم کی مامانم میرسه...

مامانم داره میاد پیشم..دوست دارم بغلش کنم و زار زار گریه کنم...بگم مامان من و با خودت ببر از اینجا...بگم مامان حالم خوب نیست، اصلا خوب نیست، بگم مامان دیشب  تا صبح زار زدم...

اما... مامان و بغلش خوام کرد، خواهم خندید، در جواب همه حالت چه طوره ها؟ اوضاع روبه راهه ها؟ خواهم گفت عالی! خیلی عالی! راستی مامان فشارخونت بهتره؟ بابا چی؟ پاش خوبه؟ و شاید اونم مثل من خواهد گفت، عالی! خیلی خوب! تو نگران حال ما نباش... 

مامانم بوی پائیز میده....بوی خرمالو....

قانون نا نوشته تاکسی ها/شماره یک

از دور میبینی تاکسی داره میاد، قبل اینکه مقصدت و بگی به احترام اعصاب راننده 10 تومنیت و بالا میگیری که اعلام کنی پول خرد نداری.

راننده اول با لبخندی ملیح ابروهاشو به نشانه پول خرد ندارم شرمنده بالا میندازه و رد میشه! راننده دوم هم رد میشه.

راننده سوم که انگار سرپرست ارکستر سمفونی هشتم بتهوون هست دستش و با ملایمت تو هوا تکون میده و به گردنش و هم نیمچه خمی میده به این معنی که دیگه چه میشه کرد! بیا سوار شو!

سوار میشی و کوله باری از تشکرات و نثار راننده میکنی.

کرایه مسیرت میشه 1500 تومن. موقع پیاده شدن اسکناس 10 تومنی و تحویل راننده عزیز میدی و ایشون 8 تومن میزاره کف دستت(یقینا مثل تو اونم میدونه کرایه مسیر چه قدره). 8 تومن و توی دستت هی بالا پائین میکنی، احتمال 20 % اعتراض خواهی کرد و احتمال 100% راننده خواهد گفت: پول خرد ندارم، داری بده! 10 تومنی دادی کله صبحی سوارت کردیم حالا میگی کرایه 1500 میشه؟!

و من شدیدا توصیه میکنم احتمال 80% و مراعات کنید و راهتون بکشید و برید...

پست اول

سال 1387 بود که یکی از هم دانشگاهی های وبلاگ نویسمون بهم گفت برو وبلاگ بنویس!(اون موقع ها چون زیاد کتاب میخوندم و قشنگ نطق می نمودم ملت گمان میکردن چه خبره حالا!)

بگذریم...ها...کجا بودیم؟!

آهان! گفت برو وبلاگ بنویس و چون بنده متوهم بودم که خیلی آگاهم و ملت بسی نا آگاهن با لحن عاقل اندر سفیهی گفتم:نه! هنوز به اون مرحله نرسیدم که بتونم چیزی بنویسم!(اشاره به اینکه شما که وبلاگ مینوسین دور از جان خواننده گرام چرت و پرت مینویسین!)

از خدایی که نمیدانم کجاست پنهان نیست از شما چه پنهان از اون موقع به بعد دیگر هرگز به اون مرحله فوق الذکر نرسیدم که هیچ،کلی هم دنده عقب رفتم و چون گواهی نامه رانندگی ندارم با کوبیدن خود به در و دیوار و تیر برق و غیره با نهایت سرعت به منتها علیه بی راهه های تاریک نزول نمودم!

خلاصه ما رفتیم پی کار خودمون و کلی خوش می گذشت، رفیق داشتیم،کار داشتیم،کتاب بود، موسیقی و فیلم بود، ورزشم میکردیم حتی! تفریح بود و بسی فارغ بودیم و میزان قابل توجهی گل و بلبل، تا......

رسیدم به امروز که از صدقه سری آغاز زندگی بسیار قند جدیدم دچار خفه خان (تلفیقی از خفگان و خفه خون) شدم و دیدم یا خدا(که نمیدانم کجاست) نه رفیقی، نه شفیقی، نه حال خوشی ، نه تفریحی و نه گلی و نه بلبلی، و در نهایت با بستن بارو بندیل سرازیر شدم اینجا( با تاخیر تقریبی 9 ساله)

فلذا امروز از این تیریبون یکبار برای همیشه اعلام میدارم که نوشته های اینجانت اکثرا با تم غر،شکوه و شکلایت از زمین و زمان و شهر و دیار گم شده و شهر و دیار نو و مردم هر دو دیار وغیره خواهد بود!

پس اگر خاطر مبارکتان مکدر شد بدون نثار الفاظ رکیک به بزرگواری خودتان ببخشید و اینا!


با نهایت سپاس