-
قانون نانوشته تاکسی ها ۲
دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 00:24
شنبه صبح سوار تاکسی میشم، موقع پیاده شدن ۱۵۰۰ تومن تحویل راننده میدم نگاهی به پول میندازه و میگه خانوم ۲ تومن میشه! میگم آقا مسیر هر روزمه کرایش همینه، میگه نه خانوم ۱۱.۵ درصد گرون تر شده! میگم از کی؟ا کمی فکر میکنه و با چند تا من و من میگه از پنج شنبه شب!! زیر لب لا اله اللهی میگم و ۲ تومن تحویلش میدم. بعد پیاده شدن...
-
از اعتیاد خود بکاهید ولی نه خیلی!
سهشنبه 25 اردیبهشت 1397 15:29
گوشی مان طی یک حرکت انتحاری مرد! شبی که مرد تا صبح چشم رو هم نذاشتم چون گوشی همه چیز من بود و هیچ ساعتی در خونه نداشتم که کوک کنم تا صبح برسم سر کار! فرداش جنازه اش و بردم پیش دکتر گوشی، گفت وضعش خرابه و پیغمبر تومن هزینشه! از صدقه سری اقتصاد پایدارمون گوشی ها با نرخ دلار به فروش میرسه و گوشی جدید خدا تومن هزینشه! در...
-
بی عنوان.
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 19:33
پریود افسردگی خرداد ماه های زندگی من در راهه و هرسال گویا بدتر از پارسال میگذره این دوران. دلم عمیقا گرفته خیلی عمیق.دوست دارم بشینم گریه کنم، راه برم گریه کنم، کار کنم گریه کنم، بخوابم گریه کنم...اما... هیچ اتفاقی نمیوفتد.برای پاک کردن صورت مسئله میرم سمت نمایشگاه گل و گیاه ، همیشه حالم و خوب میکرد، ،لابه لای درختها...
-
تصمیم شکن.
دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 19:06
به والله که من تصمیم گرفته بودم دیگه چیزی ننویسم راجع بهش ولی امروز خودش مجبورم کرد! آقا داستان از اونجایی شروع شد که ما رفتیم مسافرت و یک مسیر بسیااار طولانی. و همین مسیر بسیااار طولانی رم برگشتیم! فک کنید 3.30 صبح بیدار شده بودیم و ساعت 8 عصر به دیار خودمون رسیدیم. و در طی این مسیر جز ساندویچک هایی که در هواپیما...
-
برسد به دست مسئولین و غیر مسئولین
یکشنبه 19 فروردین 1397 18:34
پیشنهاد ویژه دارم به مسئولان عزیز.تعطیلات عید نوروز و به جای 13 روز بکنن همون 5 روز، بعدش ملت برن سر کار.سیزده به در و هم از بیخ و بن حذفش کنن طبیعت نفس راحتی بکشه! حالا به جاش بیان 8 روز باقی مونده تعطیلات و ببرن اواخر اردیبهشت ماه، امتحانات خرداد و هم بیارن اول اردیبهشت ماه، کنکور و هم حذفش کنن.ماه رمضون ملتی که...
-
آخرین پست 96.
سهشنبه 29 اسفند 1396 10:37
یکی میگفت مشکل مکانه نه زمان... اما من دوست دارم سال بعدم مثل سال قبلم نباشه. به هر طریقی به هر روشی... سال 96 برای من به قدری بد بود که اصلا دوست ندارم یاداوریش کنم و چیزی بنویسم..انگار دوست داشته باشم فراموش شه. بگذریم ازش... تحفه سال جدید برامون پر از آرامش باشه و بس... و قلبی پر از خوبی...
-
اکتشافات من!
شنبه 12 اسفند 1396 21:19
1.شلخته بانو که اصولا هیچ اعتقادی به استفاده از دستمال کاغذی موقع عطسه کردن و این سوسول بازی ها ندارن، کاشف به عمل آمد که فصل آلرژی شان در حال فرا رسیدن است. و در هر دقیقه 100 تا عطسه مینمایند آبدار و شیرین! 2.همه عالم و آدم در واحد ما میدانند که بنده عید رو نیستم حتی میدیرت محترم چون این درخواست از 3 ماه قبل مطرح شده...
-
کاش همه دلیلش و بدونن.
چهارشنبه 9 اسفند 1396 20:03
عمیقا و شدیدا معتقدم که هر کاری بکنی جوابش برمیگرده به خودت. این و به عینه تجربه کردم.برای همین سعی میکنم تا جایی که می شه بد کسی و نخوام، هیچ کس و سرزنش نکنم، هیچ کسی و به عمد آزرده نکنم و پشت سر هیچ کسی حرف ناروا نزنم. چون به طرز فجیعی نتیجه اش برمیگرده مثل پتک میخوره به سرم! گویا بحث روز زن شده بوده،من اتاق نبودم....
-
حکایت تی شرت خال خالی.
چهارشنبه 2 اسفند 1396 21:12
عارضم خدمتتون که شب چله بود و اولین چله ما محسوب میشد. تا خود ظهر خبری نشد و از آنجایی که فرداش مهمان بودیم خانه خه شین جان با خودمان هی میگفتیم قراره اونجا سوپریز شیم آمااا. شب میم شین جان زنگ زد و گفت بپرید منزل ما زووود. و ما با کلی ابر رنگی در فرق سر پریدیم منزل میم شین جان. اوشان بعد کلی خنده های قوقولی مقولی...
-
احتیاط کنید که خوب بمونید.
سهشنبه 1 اسفند 1396 12:26
شده تو زندگیت با آدم های بد مواجه بشی؟ آدم هایی که به هیچ وجه نخوای نزدیکت باشن؟ انقدر بد باشن که بترسی ازشون، که کاراشون، که حرفاشون تو مخیله ات نگنجه، با خودت بگی ای وای من... من دیدم همچین آدم هایی و خیلی هم دیدم. اما نه به شدت این اواخر! میدونین شهرهای کوچیک کم حاشیه ترن، بهترن،آروم ترن، مردمش معصوم ترن، هرچی شهر...
-
.
شنبه 28 بهمن 1396 21:19
حد و حدود خودتون و بدونید، برای دیگران هم تعریف کنید. به حد و حدود سایرین تجاوز نکنید. محترم باشید، محترم بمانید. کسی با صمیمیت یه هویی احساس راحتی نمیکنه. لااقل من اینطوری ام. یکی تو لاک خودشه؟ دوست داره تو لاک خودش باشه! تو جمع نشسته حرف نمیزنه؟ دوست نداره حرف بزنه، یا اصلا حرفی نداره با شما بزنه! کنه نشید! نچسبید!...
-
یک روز بیمارستان دولتی.
چهارشنبه 18 بهمن 1396 12:56
ساعت 8:58 صبح: برا 9 صبح بهم وقت داده بودن و تاکید کرده بودن دیر نکنی. 2 دقیقه مونده به 9 توی آسانسورم و دارم فکر میکنم چقدر سر وقت رسیدم.در آسانسور باز میشه و 20،15 نفر جلوی در مطب صف کشیدن.به همه شون گفتن 9 صبح اینجا باش و به همه شونم سپردن دیر نکن! ساعت 9:30 صبح: از لهجه خانوم مشخصه گیلکیه،داره با رسپشن بحث میکنه....
-
پیرو پست قبلی.
دوشنبه 16 بهمن 1396 17:45
آقا خوشگله هااااا. خوشگل...عشقه.. متولد ماه خودمه، اصلا گل پسر خودمه... جز قشنگترین اتفاقات و ایضا شیرین ترینشون. به تاریخ شانزدهم بهمن 96.
-
گله دارم از دوری...
یکشنبه 15 بهمن 1396 21:03
جشن ازدواج برادرم بود،یکی از بهترین های زندگیم. روز جشنش تو دلم آشوب بود...به خودم گفتم برو خونه لباس مهمونیت و بپوش، برقص، جشن ازدواج برادرته... اما اومدم خونه و بغضی که چند روز بود داشت خفه ام میکرد ترکیده و من گریه کردم...به اندازه همه آرزوهام گریه کردم... اندازه غصه ندیدن دامادی عزیزترین کسم... و ته دلم به تک تک...
-
???where is my kalashnikov
پنجشنبه 12 بهمن 1396 13:49
واحدم و عوض کردن. کلی ذوق کردم که از دست شلخته بانو و کاراش و حرفاش خلاص شدم. با دل خوش داشتم به سمت میز کار جدیدم پرواااز میکردم که یهو یه سنگ خورد به پرم و افتادم وسط زمین! و اون سنگ آگاهم کرد که نه خیر! این قصه سر دراز دارد. دو همکار جدید معتقدند که همه بدند الا خودشون! هیچ کس کار بلد نیست الا خودشون! همه بی کارن...
-
یک خواهش ساده.
چهارشنبه 11 بهمن 1396 20:43
وقتی به نیت تاکسی سوار شدن کنار خیابان منتظر می ایستید لطفا بعد از کسایی بایستید که قبل از شما آنجا منتظر تاکسی هستند. تاکید میکنم لطفا بعد از همه آن افراد. نه جلوتر از بقیه،نه وسط صف. خیلی ساده و تمیز و مرتب! با تشکر.
-
اعترافات.
شنبه 7 بهمن 1396 18:58
شماره یک سوپرایز نشدم اما خوشحال چرا! اینکه با وجود ذات استرس زاش این همه برنامه چیده بود، برام خوشایند بود.خوشحال شدم خیلی هم زیاد. شماره دو سوپریزی فراتر توی ذهنم داشتم. سوپریز سوپریز وار، اما مد نظرم نشد. فک میکردم مامانم میاد، نیومد. سوپریز نشدم، ناراحت شدم. شماره سه گاهی از دستش ناراحت میشم اما هیچ وقت دوست ندارم...
-
شمارش معکوس.
پنجشنبه 5 بهمن 1396 08:22
از اول هفته میگه شمارش معکوس شروع شد! و هرشب نوبت یک عدد. 6 روز....5روز....4روز... و من سر هر بار تکرار این داستان انگار پتکی بر سرم فرود میاد. دیشب گفت 2روز و من تاب نیاوردم و درجا زدم تو ذوقش! گفتم بدم میاد...گفتم نمیخوام...گفتم دوست نداشتم کلا این اتفاق بیوفته...و گریه کردم و اون هاج و واج فقط نگاه کرد... دلم براش...
-
کسی میدونه چرا؟!
یکشنبه 1 بهمن 1396 21:04
سلام بچه ها . پیج دختر من و فالو کنید تو اینستا ممنون میشم . esm_famili1391 . مسیج فوق به تنهایی کافی بود برای به قعر فرو رفتن من. دختر بچه 5 ساله واقعا کدوم نیاز مبرم و داره نسبت به دنیای مجازی؟ آیا واقعابه عنوان یک مادر، یک مسئول، گوشی میدی دست بچه 5 سالت که غرق شه تو دریای مواج اینستاگرام؟ یا نه! به عنوان یک مادر...
-
بدبیاری
چهارشنبه 27 دی 1396 18:27
میرسم خونه با کمری گرفته و شکمی حسابی گشنه. به سختی لباسهام و از تنم میکنم.دوتا تخم مرغ میندازم داخل قابلمه.یادم میوفته نون ندارم خونه.مهم نیست خالی خالی میخورم. لنگان لنگان بشقاب و نمک و میارم میزارم روی میز و تخم مرغهارو میشکونم. با اولین قاشقی که به دل تخم مرغ میخوره زرده نپخته ولو میشه وسط بشقاب،چند تا فحش به خودم...
-
غم این خفته چند خواب در چشم ترم میشکند
یکشنبه 24 دی 1396 23:06
مسیج اومده برام، از یه دوست با تحصیلات ارشد، وسط همه این اشک و خون و شیون... قراره امشب تو سراسر ایران ساعت ۲۳ الیٰ ۲۳/۱۵ این آیه برای نزول باران خونده بشه. لطفا پخشش کنین، مخصوصا تو گروههاتون : بسم الله الرحمن الرحیم وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الْغَیْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ یَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِیُّ...
-
به تاریخ تکرار
یکشنبه 24 دی 1396 19:55
چه بیرحمانه بی تفاوتیم... چه بی رحمانه ساکت، چه بی رحمانه عادت کرده ایم به مرگ، به درد، به عذاب... یک لحظه فکر کن! زنده زنده سوختن و... از شدت عذاب و درد تن ، جان دادن و... فقط بهش فکر کن، فقط چند دقیقه... بزار روحت خدشه دار شه، شاید کمک کنه عادت نکنی....
-
هذیان شبانه
سهشنبه 19 دی 1396 22:19
چشه این شهر رفیق؟ چشه این مملکت؟ دلم گرفته بد جور هم گرفته، دوست دارم چنگ بندازم به سینه شب...دوست دارم شیون کنم رفیق... اما بدجور خفه شدم بد جور... انگار یکی توی وجودم زندونیه...مشت میکوبه به استخونام...فریاد میکشه و من... خفه اش میکنم توی وجودم، مبادا صداش برسه به گوش کس و ناکس... میدونی چی میگم؟ تو میفهمی من چمه؟؟
-
بهشت با تیپا!
چهارشنبه 13 دی 1396 11:41
از شرکت درمیام و طبق معمول به سمت خونه روانه میشم.اصلا یکی از انگیزه هام برای روانه شدن پیاده به سمت خونه مواجه شدن با ایناست.خیلی دوستشون دارم و به حالت عجیبی حالم و خوب میکنن.این یکی و اصلا ندیده بودم، ۶ ،۷ ماه بیشتر نداشت و از لحاظ قیافه شدیدا شبیه گربه خودم بود... ۲ تا میو کوتاه میکنه ، نزدیکش میشم و آروم میشینم...
-
یعنی چی آخه؟؟
سهشنبه 5 دی 1396 19:11
آخه عکس تک نفری شصت قلم آرایشی پونصد قلم روتوش عروسیتون و میزارین بک گراند گوشیتون؟؟؟ چرا این کارو میکنین؟! آخه عکس کنار درخت آلبالورم میزارن بک گراند گوشی؟؟ والپیپرش میکنین؟! خود شیفته این؟! دوس دارین فرته فرت جمال مبارک خودتون و ببینید؟! آخه عکس میگیرین از روی عکس چاپ شده بعد فلش دوربین میوفته وسط چشم چپتون بعد...
-
نرود میخ آهنین در سنگ!
سهشنبه 28 آذر 1396 17:51
نرود آقا نرود. نکوب عزیز دل نکوب. نرود میخ آهنین و فولادین و نانو در سنگ! پی نوشت:همکار شلخته
-
شلخته بانو و گشنگی!
چهارشنبه 22 آذر 1396 18:50
بنده مثل یک انسان بسیااار نرمال پشت میز خود در حال فعالیت میباشم که یک هو از پشت سرم خم میشه روی شونم و دستش و دراز میکنه و میگه: ببین خانوم همکار من خیلی گشنمه از این بیسکوئیت هات ورمیدارم. و در موازات اطلاع رسانیش دست میکنه تو پاکت ساقه طلایی! من چیزی فراتر از هیچ....من سر...من دیوار...من تاخ!
-
شلخته بانو و کوبیدن سر به دیوار!
چهارشنبه 22 آذر 1396 18:46
با فراغت خاطر از سرویس بهداشتی روانه اتاق کار خویش بودیم و بسیار با کلاس یک فروند دستمال کاغذی در دست به آرامی داشتیم دستان نازمان را خشک میکردیم که.... اوشان:خانوم همکار؟ من:بلی؟ اوشان: از تو کیفت کرم ورداشتم زدم به دستام! من هیچ...من نگاه....من محو شدن در افق...من سر...من دیوار...من تاخ! پی نوشت: دو هفته اس اومده...
-
همکار جدید ملقب به شلخته بانو
چهارشنبه 22 آذر 1396 18:39
همکار جدید داریم! از خصایصش بگم؟ همین الان! اوشان همیشه در حال آخ و اوخ کردن میباشند.می نشینه آخ! بلند میشه اوخ! و یک ریز صدای خارت دماغ مبارک را در می آره! همکار جدیدمان بسیار شلخته میباشن،یعنی شلختگی مثل چسب چسبیده به سر و صورت و لباسش تا جایی که یکبار دیگر طاقت من طاق شد و گفتم خانوم همکار جان مادرت مقنعه ات و درست...
-
22 آبان ماه
دوشنبه 22 آبان 1396 19:36
356 روز قبل بود که تصمیم گرفتم برگردم ایران. وقتی از برادرم جدا شدم و تنها توی گیت منتظر هواپیما بودم انگار یکی داشت به زور هلم میداد.با خودم میگفتم چرا داری برمیگردی؟! باورت میشه!؟ داری برمیگردی!!! اصلا چرا اومدی وقتی میخواستی برگردی...باز برمیگردی به اون شهر، به اون آدما، یکی داشت بدجور میزد تو ذوقم. با خودم میگفتم...